نوشته شده توسط : امین

من از خود بیزارم از این تکه استخوانهای به هم چسبیده که بی تو هیچند. از این دشنام پست آفرینش از این برگ رها در باد خزان. صدای زنجیرهای مرگ این دیو سپید آزادی را می شنوم که می آید تا مرا به اسارت درآورد. امشب مرگ به کاروان هیچی و پوچی قلبم این قبرستان ارواح تبعیدی شبیخون خواهد زد. من امشب مهمان مرگ هستم. او مرا صید خواهد کرد. اکنون پنجه ی مرگ گلویم را می فشارد و من با صدایی رنجور که از حنجره در نمی آید مینالم که زیر شمشیر غمت می رقصم.



:: موضوعات مرتبط: عاشقان بی مشوق , ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 323
|
تعداد امتیازدهندگان : 103
|
مجموع امتیاز : 103
تاریخ انتشار : 7 اسفند 1388 | نظرات ()